پارت دوم!
۲۰ آوریل ۱۹۷۶
حیاط هاگوارتز
࿚۟⏝ྀི︶֯࿙⭒࿚֯︶ྀི⏝۟࿙
(الان هروس و ریگولس سال پنجمن)
هروس روی یکی از نیمکت های حیاط هاگوارتز نشسته بود. کتاب ستاره شناسی اش را در دست گرفته بود و با دقت به نمودار صورت های فلکی نگاه می کرد.
«میشه اینجا بشینم؟»
صدای پسری، هروس را از دنیای تفکراتش بیرون آورد. سرش را بلند کرد و چهره ی مهربان ریگولس بلک را که با انگشتش به بخش خالی نیمکت، اشاره می کرد، دید. با دستپاچگی گفت:«اوه، آره حتماً!»
آن پسر؛ مدت ها بود که هروس در سرسرای بزرگ به او خیره می شد. حس عجیبی نسبت به آن پسر داشت. حسی که شبیه به وابستگی و دوست داشتن بود. آیا عاشق شده بود؟
«چه کتابی می خونی؟»
«کتاب درس نجومه...»
«تو هم نجومو انتخاب کردی؟»
«آره! و عاشقشم!»
و حقیقت را می گفت! هروس علاقه ی زیادی به درس های نجوم، معجون سازی، دفاع در برابر جادوی سیاه و گیاه شناسی داشت.
«منم! البته فکر میکردم ریاضیات جادوگری رو هم انتخاب کرده باشی! چون همیشه تو کتابخونه ای!»
ریگولس با چهره خندانی به هروس نگاه کرد. هروس هم خندید و گفت:«نه! به اندازه کافی ریاضی خوندم...»
نباید این را می گفت! ریگولس از خاندان اصیل بلک و یک اسلیترینی بود. اگر میدانست که هروس یک ماگل زاده است از او متنفر میشد.
«ریاضی خوندی؟ یعنی تو...»
باید حقیقت را می گفت. نمی توانست این حقیقت را از او پنهان کند. به میان حرف او پرید و گفت:«یعنی من ماگل زاده م... ماگل ها بچه هاشون رو قبل از یازده سالگی به مدرسه می فرستند... من تو مدرسه ماگل ها ریاضی خوندم.»
با غم و ناراحتی این ها را گفت. انتظار داشت که ریگولس بعد از شنیدن این موضوع با نفرت به او نگاه کند، ناسزایی بگوید و برای همیشه از او دور شود؛ اما او با چهره ای گرفته گفت:«اوه... خب، واقعا فکرشو نمی کردم... اخه تو دَرسِت خیلی عالیه!»
چرا باید اینگونه میبود؟ این اولین باری بود که ریگولس دوست داشت با دختری صمیمی شود... اگر مادرش می دانست که عاشق یک ماگل زاده شده است، نامش را از فرشینه ی خانوادگی حذف می کرد... مانند برادرش، سیریوس که در گریفندور بود، نام ریگولس را نیز می سوزاند... اما حسی نسبت به هروس داشت... حسی که نمی دانست نامش را چه چیزی بگذارد، شاید وابستگی؟ شاید دوست داشتنی دوستانه؟ شاید... عشق؟
«آره... دَرسم خوبه...»
هروس نمی دانست چه چیزی بگوید. نمی دانست چرا ریگولس واکنشی از این بد تر نشان نداده بود با تردید پرسید:«تو هم... از ماگل ها و ماگل زاده ها بدت میاد؟»
ریگولس که سرش را انداخته بود، سرش را بسیار سریع بلند کرد و با عجله گفت:«نه نه! من... اینجوری نیستم...»
نمی دانست چگونه بگوید که اصلاً مانند خانواده اش نیست. ادامه داد:«خانواده ام خیلی روی اصیل زادگی و اینکه یه اسلیترینی باشی حساسند... اما من... من همیشه می خواستم بچه خوبی برای خانوادم باشم... و پیش اونا جوری نشون میدم که انگار منم مثل اونام ولی... من هیچوقت اینارو قبول نداشتم... من هیچوقت از ماگل ها متنفر نبودم... بخاطر همین... من خیلی تنهام... اسلیترینی های دیگه همش مسخره م میکنن... از طرف دیگه برادرم، سیریوس، اون توی گریفندوره... پدر و مادرم ازش متنفرند...»
حتی خودش هم نمی دانست که چطور موضوعاتی را که از کودکیش، از همه کس، مخفی نگه داشته بود، به کسی که تازه با او آشنا شده بود، گفته است.
‿᷼︵ ᳝⏜⭒᮫ ✰᮫ ⭒⏜ ᳝︵᷼‿
امیدوارم ازش لذت ببرید!
لطفا نظرتون رو کامنت کنید!☆
و لطفا اگه خوشتون اومد لایک کنین! ♡
حیاط هاگوارتز
࿚۟⏝ྀི︶֯࿙⭒࿚֯︶ྀི⏝۟࿙
(الان هروس و ریگولس سال پنجمن)
هروس روی یکی از نیمکت های حیاط هاگوارتز نشسته بود. کتاب ستاره شناسی اش را در دست گرفته بود و با دقت به نمودار صورت های فلکی نگاه می کرد.
«میشه اینجا بشینم؟»
صدای پسری، هروس را از دنیای تفکراتش بیرون آورد. سرش را بلند کرد و چهره ی مهربان ریگولس بلک را که با انگشتش به بخش خالی نیمکت، اشاره می کرد، دید. با دستپاچگی گفت:«اوه، آره حتماً!»
آن پسر؛ مدت ها بود که هروس در سرسرای بزرگ به او خیره می شد. حس عجیبی نسبت به آن پسر داشت. حسی که شبیه به وابستگی و دوست داشتن بود. آیا عاشق شده بود؟
«چه کتابی می خونی؟»
«کتاب درس نجومه...»
«تو هم نجومو انتخاب کردی؟»
«آره! و عاشقشم!»
و حقیقت را می گفت! هروس علاقه ی زیادی به درس های نجوم، معجون سازی، دفاع در برابر جادوی سیاه و گیاه شناسی داشت.
«منم! البته فکر میکردم ریاضیات جادوگری رو هم انتخاب کرده باشی! چون همیشه تو کتابخونه ای!»
ریگولس با چهره خندانی به هروس نگاه کرد. هروس هم خندید و گفت:«نه! به اندازه کافی ریاضی خوندم...»
نباید این را می گفت! ریگولس از خاندان اصیل بلک و یک اسلیترینی بود. اگر میدانست که هروس یک ماگل زاده است از او متنفر میشد.
«ریاضی خوندی؟ یعنی تو...»
باید حقیقت را می گفت. نمی توانست این حقیقت را از او پنهان کند. به میان حرف او پرید و گفت:«یعنی من ماگل زاده م... ماگل ها بچه هاشون رو قبل از یازده سالگی به مدرسه می فرستند... من تو مدرسه ماگل ها ریاضی خوندم.»
با غم و ناراحتی این ها را گفت. انتظار داشت که ریگولس بعد از شنیدن این موضوع با نفرت به او نگاه کند، ناسزایی بگوید و برای همیشه از او دور شود؛ اما او با چهره ای گرفته گفت:«اوه... خب، واقعا فکرشو نمی کردم... اخه تو دَرسِت خیلی عالیه!»
چرا باید اینگونه میبود؟ این اولین باری بود که ریگولس دوست داشت با دختری صمیمی شود... اگر مادرش می دانست که عاشق یک ماگل زاده شده است، نامش را از فرشینه ی خانوادگی حذف می کرد... مانند برادرش، سیریوس که در گریفندور بود، نام ریگولس را نیز می سوزاند... اما حسی نسبت به هروس داشت... حسی که نمی دانست نامش را چه چیزی بگذارد، شاید وابستگی؟ شاید دوست داشتنی دوستانه؟ شاید... عشق؟
«آره... دَرسم خوبه...»
هروس نمی دانست چه چیزی بگوید. نمی دانست چرا ریگولس واکنشی از این بد تر نشان نداده بود با تردید پرسید:«تو هم... از ماگل ها و ماگل زاده ها بدت میاد؟»
ریگولس که سرش را انداخته بود، سرش را بسیار سریع بلند کرد و با عجله گفت:«نه نه! من... اینجوری نیستم...»
نمی دانست چگونه بگوید که اصلاً مانند خانواده اش نیست. ادامه داد:«خانواده ام خیلی روی اصیل زادگی و اینکه یه اسلیترینی باشی حساسند... اما من... من همیشه می خواستم بچه خوبی برای خانوادم باشم... و پیش اونا جوری نشون میدم که انگار منم مثل اونام ولی... من هیچوقت اینارو قبول نداشتم... من هیچوقت از ماگل ها متنفر نبودم... بخاطر همین... من خیلی تنهام... اسلیترینی های دیگه همش مسخره م میکنن... از طرف دیگه برادرم، سیریوس، اون توی گریفندوره... پدر و مادرم ازش متنفرند...»
حتی خودش هم نمی دانست که چطور موضوعاتی را که از کودکیش، از همه کس، مخفی نگه داشته بود، به کسی که تازه با او آشنا شده بود، گفته است.
‿᷼︵ ᳝⏜⭒᮫ ✰᮫ ⭒⏜ ᳝︵᷼‿
امیدوارم ازش لذت ببرید!
لطفا نظرتون رو کامنت کنید!☆
و لطفا اگه خوشتون اومد لایک کنین! ♡
- ۲.۵k
- ۳۰ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط